پرینت
Cannot find table 0.

از شیخ اجل، روانشاد سعدی

یار من آن که لطف خداوند یار اوست

بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست

عشق را به حقیقت کنار نیست

ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست

در عهد لیلی این همه مجنون نبوده‌اند

وین فتنه برنخاست که در روزگار اوست

صاحبدلی نماند در این فصل نوبهار

الا که عاشق گل و مجروح خار اوست

دانی کدام خاک بر او رشک می‌برم

آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست

باور مکن که صورت او عقل من ببرد

عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست

گر دیگران به منظر زیبا نظر کنند

ما را نظر به قدرت پروردگار اوست

اینم قبول بس که بمیرم بر آستان

تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست

بر جور و بی مرادی و درویشی و هلاک

آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست

سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش

عبد آن کند که رای خداوندگار اوست
---------------


از زنده یاد، شهریار

***   از  شهریار در تضمین شعر سعدی  ***

     

ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی

حیف باشد مه من،کاین همه از مهر جدایی

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی 

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم

نغمه بلبل شیراز نرفته است ز یادم

دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم

باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی 

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه

پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه

 ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

 ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت

عمر،بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو رو به سلامت

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

کس  درین شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت به گدایی 

گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان

چون نگار این خطِ تذهیب به دیباچه قرآن

ای لبت آیت رحمت دهنت نقطه ایمان

آن چه خال است،زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی 

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن

دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن

شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی

سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان

که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان

به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان

کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان

پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن جلوه،که خورشید بخلوت ننشیند

پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند

تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمایی

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد

سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر، ز رهایی

----------      ----------
سید محمد حسین بهجت تبریزی( شهریار)
متولد 1285- وفات 1367